پژوهش‌های علمی و نقادی کتاب مقدس هر دو امروزه این نکته را پذیرفتنی کرده اند‌  که روایتی را که درباره‌ی بهشت آدم و حوا و هبوطشان (سفر پیدایش ۳-۱؛ رومیان ۲۱-۵۰۱۲) آمده است باید روایتی به معنای دقیق کلمه نمادین دانست (آدم به عبرانی به معنای انسان است و در جمع آدمیان گفته می شود). این روایت هیچ گزارش تاریخی از وجود یک زوج واقعی انسانی ارائه نمی کند. «تک نژادی»- یعنی تمام مردان و زنان از تبار آدم و حوا هستند و این باور هنوز هم توسط پاپ پیوس دوازدهم اشاعه داده می شود. هنوز حتی توسط الهیدانان کاتولیک مصرانه حمایت می شود. کتاب مقدس در فصل های نخست در پی آن نیست که به بیان مسائل علمی بپردازد بلکه می خواهد تفسیری دینی از وضعیت ابتدایی بشر ارائه کند.
 
الهی‌دانان بارها و بارها کوشیده اند که در تاریخ قبل از پیدایش انسان و معجزاتی که در عهد قدیم آمده است، رخنه هایی قطعی بیابند. جایی که زنجیرهی علت و معلول گسیخته شده و على الظاهر دخالت مستقیم و فراطبیعی خداوند در تاریخ به زنجیرهای بدون تغییر و از نوع دیگر نیاز داشته است. اما پس از آن همه تلاش های بیهوده الهی دانان اکنون لااقل این نکته را باید بپذیرند که کل کیهان و آدمیان حداقل در جسم به نحو طبیعی» گسترش یافتند. حیات حدودا 3.5 میلیارد سال پیش در زمین گسترش یافت و آدمیان از حدود دویست هزار سال پیش در زمین وجود داشته اند. بنابراین، تنها  الهی‌دانان نیستند که باید از خود بپرسند: این درست است که ما هنوز بر این نکته اصرار بورزیم که حیات و حتی روح آدمی (جان) با دخالت مستقیم آفریدگار به وجود آمده اند؟ اما ابتدا باید این سؤال را پرسید: آیا می توان حیات را تعریف کرد و آن را از مرگ بازشناخت؟ «حیات» چیست؟
 

«حیات» چیست؟

 ارسطو، بنیانگذار زیست شناسی علمی، توانایی حرکت یا پویایی خود به خود را به عنوان مشخصه ی اصلی تمام جانداران فرض کرد. او اشکال حیات را به سه قسم تقسیم می کند:
 
- زندگی نباتی گیاهان که توانایی تغذیه، رشد و تکثیر دارند.

- زندگی حیوانات دارای حواس که توانایی ادراک، حرکت و جنگیدن دارند.
 
- زندگی عقلانی روح: جانی (جان: اصل حیات) که نه تنها جامع زندگی «نباتی» و زندگی موجودات دارای «حواس» است، بلکه «عاقل» است و استعداد دانش و آزادی اراده دارد و ذاتا آماده است تا وارد عرصه ی اخلاق، زیبایی و معنا شود. آگوستین و حتی سرسخت تر از او توماس آکویناس دیدگاهی ارائه کردند که بر اساس آن خداوند تک تک ارواح آدمیان را مستقیما به دست خود و از عدم آفریده است (اصالت آفرینش) و آدمیان در اثر تولیدمثل از والدین خود به وجود نیامدهاند (اصالت نسل).در مورد دانشمندانی که رویکردی بسیار نسبی به واقعیت دارند، پرسشی که به قول هایزنبرگ «فراتر» و یا آن گونه که من ترجیح می دهم در سطح عمیق تر منعکس می شوددر حال حاضر زیست شناسان از ارائهی تعریفی فلسفی درباره ی حیات خودداری می کنند، به دلیل اینکه در فلسفه مفاهیم مابعدالطبیعی وجود دارد و هم به این دلیل که انتقالات بی شماری از حوزهی غیر جانداران به حوزهی جانداران حتی در سطح فیزیک و شیمی انجام می گیرد. آنها به توصیف حداقل ضروریات و خواص ساختاری و پویای لازم بسنده می کنند.
 
موجودات زنده ساختارهایی دارند که از جانب طبیعت از هم تفکیک شده اند و آن ساختار سلول است که کوچکترین واحد موجودات زنده است. بسیار هیجان انگیزتر از پرسش دربارهی تعریف «حیات»، پرسش از این است که کجا «حیات» وجود دارد. یکی از پرسش‌هایی که بسیار مطرح می شود این است که آیا ما در عالم تنها هستیم؟
ایمانوئل کانت ثابت کرد که دانش فیزیکی پدیده‌ها را در قالب زمان و مکان درک می کند و درک فیزیکی جهان «فی نفسه» و مستقل از قالب ذهنی ما ممکن نیست. فیزیک نیز که تنها با جهان «پدیدار»( Phenomena) و تجربه در قالب زمان و مکان سروکار دارد، اساسا نمی تواند از آن فراتر برود.
 
به هر حال امروزه فیزیکدان‌ها بر سر دو نکته با کانت موافقت نام دارند:
 
اولا تعینات بنیادین طبیعت از قبیل زمان، مکان و علیت به سان معلومات عینی فهمیده نمی شوند بلکه تنها به مثابه شرایط پیشینی فهم ما دانسته می شوند. جهان تجربه کاملا مبتنی بر ذهنیت محض نیست.
 
ثانیا نه تنها بساط برتری مطلق ذهنیت گرایی محض علم برچیده شده، بلکه «شیء فی نفسه» هم که به گفته ی کانت بر ما «تأثیر می گذارد» در هاله ای از ابهام پیچیده شده است. فهم تکوینی ما قدرتی بی انتها نیست و نمی تواند به محتوای پشت پردهای جهان پدیدار، عینیت ببخشد. به بیان قطعی تر، بعد فیزیک روندی است که صرفا مبتنی بر ذهن یا جهان اشیاء فی نفسه نیست بلکه جهانی جداگانه را در خود شکل می دهد. چیزی که والتر شولتز از آن به عنوان «جهان فیزیک» یاد می کند.
 
این فهم سنتی علم از خود که در آن می توان به سادگی وجود را به عنوان واقعیت به معنای واقعیت «فی نفسه» توضیح داد، امروزه چندان محل اعتبار نیست. فیزیک کوانتم و بحث دربارهی زیربنای ریاضیات اشاره به ناتمامیت و ابهام معرفت بشری دارد. در واقع حتی اگر تمام نظریه های علمی را درست فرض کنیم و آنها را در توصیفی علمی از جهان بگنجانیم، اعتبار تجربی آنها لزوم افزایش نخواهد یافت.
 
در مورد دانشمندانی که رویکردی بسیار نسبی به واقعیت دارند، پرسشی که به قول هایزنبرگ «فراتر» و یا آن گونه که من ترجیح می دهم در سطح عمیق تر منعکس می شود، این است که «بنیادی ترین چیزی که عالم را به پا داشته است، چیست؟» و این فقط پرسش از نیروی قوی موجود در بین کوچک ترین ذرات در هسته ی اتم (کوارکها) نیست (کشفی که باعث شد سال ۲۰۰۴ دی جی دگروس، فرانک ویلچک و دیوید پولیتز به خاطر آن برنده ی جایزه نوبل شوند)، بلکه سؤال از بنیاد و معنای تمام واقعیت است.
 
امروزه ریاضی‌دان‌ها و اخترشناس‌ها هنوز به شدت از اسلاف خود نیکولاس کوزایی، کپلر و گالیله و حتی کانتور و پلانک پیروی می کنند که همگام با فیثاغوریان و افلاطون معتقد بودند که خواص ریاضی اشیاء اشاره به منشأ الهی آنها دارد. پس از بحث دربارهی زیربناها چیزی که بیش از همه ما را به فکر وامی دارد این است که ریاضیات که ساخته ی بشر است با جهان که توسط انسان آفریده نشده، به نحو شگفت انگیزی با هم تناسب دارند. هر دو به یک اندازه عقلانی، منظم و نهایتا بسیار ساده دیده می شوند. اکنون باید به اندازه ی کافی روشن شده باشد که من رابطهی بین علم و دین را چگونه درک می کنم.
 
منبع: علم و دین، هانس کوک، ترجمه رضا یعقوبی، چاپ اول، نشر تمدن علمی، تهران 1395